آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

آویسا کوچولو

نیمه شعبان مبارک

سلام به همه دوستای خوب و مهربونم. فردا عید بزرگیه. تبلد آقا امام زمان که هممون منتظر اومدنشونیم. عید رو به همه تبریک میگم مخصوصا به امام زمان خوبم تولدشون رو تبریک می گم. چند بختی هس که آپ نکردیم یه مقدار زیادشم به خاطر اینه که من نمیذارم ازم عسک بگیرن!! تا چشمم به دوربین می افته با ذوق می گم عسک بعد از چند صدم ثانیه می پرم پشت دوربین تا عسکمو ببینم هی می گم بین!! بین!! (ببینم) به من چه که اینا سرعت عملشون پایینه!!! راستی یه خبر که یادم رفته بود بگم! بعد از مدت ها یه دندون جدید در آبردم!! الان 13 تا دندون دارم می خواین گازتون بگیرم؟؟ این روزا اتفاق جدید و مهمی نیفتاده که براتون تعریف کنم. فقط روزها از ترس گرما از...
4 مرداد 1389

حادثه

سلام دوستان دیروز ما از صبح رفتیم خونه مامان جون شیرین. مامان جون شیرینم رفتند روی تردمیل تا یه کم ورزش کنند . مامانی هم یه لحظه از من غافل  شد و من دویدم توی اتاق ، مامان جون هم ندید که من رفتم تو من از پشت سرشون دستم رو گذاشتم روی نوار تردمیل می خواستم ببینم چه چوری کار می کنه! ولی تردمیل وحشی!! دستم رو کشید و زخمی کرد! جیغ کشیدم با صدای جیغ،  مامان و مامان جون شیرین متوجه من شدند! پوست دو تا از انگشتام رفته بود. مامان از شدت ترس داشت سکته میکرد. فوری با مامان جون منو بردن درمونگاه و اونجا یه خانومه دستم رو پانسمان کرد.  مامانم انقدر ترسید و حرص خورد که عصب دستش گرفت و تا چند ساعت نمی تونست دستش رو تکون بده! کلی هم ا...
25 تير 1389

19 ماهگیم مبارک

سلاااااااااااااام. یه دخمل خانوم گوجل ! 19 ماهه داره باهاتون حرف می زنه!!! بهله 19 ماهه شدم! روز تبلدم جمعه بود که رفتیم خونه خاله حمیده. چون مهسا جون روز شنبه کنکور داشت ما جمعه رفتیم پیشش. کلی بهم خوش گذشت. ایشالا که مهسا رتبه اش عالی بشه دیروز هم از صبح زود رفتم خونه مامان جون شیرین تا مامانی بره سر کار. عمه شهلا جونم قراره امروز جراحی کنه. تو رو خدا براش دعا کنین. به خاطر عمه شهلا مامان بزرگم حوصله نداره و گاهی هم میره بیمارستان پیش عمه اینه که مامانی هر روز که می خواد بره آموزشگاه منو میذاره پیش مامان جون شیرین!   دیشب هم خونه عمو جان بودیم. عمو جان و عمو علیرضا رفته بودن کربلا و دیشب اونجا دهبت بودیم. من...
13 تير 1389

بعد از کلی غیبت

  سلام به دوستای گلم. دلم خیلی خیلی برای همتون تنگیده بود. ممنونم که حتی وقتی آپ نمی کردیم ما رو تنها نذاشتین. دووووستون دارم. پیش نوشت: ببخشید که پست خیلی طولانیه و عکسا زیاده تازه مامان کلی مطالب رو ننوشته!! حجم عکسا ررو کم کردم و بقیه پست های توی صفحه رو هم برداشتم تا راحت تر باز بشه انقدر اتفاخای زیادی افتاده که نمیدونم از کجاش براتون بگم! تو فصل امتحانای مامانی، من کلی به مامان جون ها و خاله حمیده و عمه عزت زحمت دادم و اونا خیلی تو نگهداری من به مامانی کمک کردند. بابایی هم که سنگ تموم گذاشت و تا از سر کار میومد بساط تفریح منو آماده می کرد تا به من بد نگذره و مامان هم درس بخونه. منو می برد پارک: ...
4 تير 1389

آویسا جهانی میشود

سلام!  گفته بودم شاید موضوعی پیش بیاد که مامان دلش نیاد ننویسه!!! این عکس قدیمیه منو خیلی از دوستای وبلاگیم میشناسن و خیلی ها دوستش دارن. یه روز مهسا (دختر خالم) تعریف کرد که  توی مدرسه عکس منو بک گراند گوششی یکی از دوستاش دیده!!! با تعجب میره ازش می پرسه این عکس تو گوشیت چیکار می کنه؟ و اونم میگه  از این پوستر نی نی خوشگلاست از اینتر نت پیداش کردم و خلاصه مهسا میگه  این عکس دختر خالمه و تا بقیه عکسامو نشون نمیده اون باور نمیکنه!! اتفاق مشابهی رو هم دایی حسین تعریف کرد که تو گالری موبایل یکی از همکاراش عکس منو میبینه!! و حالا یکی از دوستای خوب وبلاگمون  (خاله نگار جونم  ) بهمون خ...
16 خرداد 1389

آویسای یک سال و نیمه

سلام . Happy Birthday To ME دیروز 18 ماهه شدم. یک سال و نیم از عمرم میگذره! شاید کم به نظر برسه!! ولی تو این مدت خیلی چیزا یاد گرفتم و خیلی چیزا یاد دادم!!! تعجب نکنید! خیلی چیزا به مامان و بابام یاد دادم!  یادشون دادم چطور میشه آدم از خیلی چیزا که دوست داره به خاطر اونی که دوست تر داره بگذره! یادشون دادم چطور تو اوج عصبانیت میشه به یه شیرین کاری خندید! و خیلی چیزای دیگه! خدا رو شکر که جمع سه نفره ما خوش بخته. دیروز رفتیم درمانگاه! اون خانوم مهربونه که دوستم بود نبودش و یه خانومه دیگه  منو دید. گفت همه چیزم عالیه و مامان که نگران بود به خ...
12 خرداد 1389

آویسای شیرین زبون

سلام دوستای مهربونم. ممنونم که جویای احوالم بودین خدا رو شکر حالم خوب شده. دیگه اثری از مریضی نیست. فقط این روزا سر مامانی خیلی شلوغه باسه همین نمیتونه بیاد برام آپ کنه.   (یه لحظه هم فکر نکنین داره درس میخونه!!!!! چون این تنها کاریه که نمیکنه! ) انقده شیرین زبون شدم که نگو!!! دیگه خیلی راحت منظورم رو میرسونم! جمله های زیادی میگم. و تقریا هر کلمه ای که بگن٬ تکرار می کنم! چند نمونه از شیرین زبونی هام: اگه بابایی موقع بازی پاشه بره میگم : بابا نیو!!! بیا باجی!    (بابا نرو! بیا بازی) وقتی میاد میگم : بیا! بیا بچین! (بیا بشین!) اگه دراز بکشه میگم نه پاچو! پاچو بچین : (پاشو بشین!)   گاهی ...
6 خرداد 1389

چشمتون روز بد نبینه!!

سلام. داستان از اونجا شروع شد که یک روز بعد از ظهر در حالی که هوا خیلی گرم بود مامانی هوس کرد به من لباسهای جینگیلی بپوشونه و عکس بگیره!!!! رفتیم تو حیاط خونه آقا جون اینا. (چون خودمون حیاط نداریم خوب!!!! ) و نتیجش این عکس‌ها شد:   وقتی میگن جست بگیر اینجوری میکنم!!!!   با کسی شوخی ندارماااا!   میخوام گل بچینم! چخد دوره گله! اینم یه جست هندی!!!!   خلاصه عسک که گرفتیم رفتیم پارک و تاب تاب بازی کردیم.(البته نه با این لباس جینگیلی ها!!) توی پارک خیلی باد میومد. و چشمتون روز بد نبینه شب ساعت 3 بیدار شدم و تب داشتم و از فرداش هم حالم بد شد و منو دو بار بر...
26 ارديبهشت 1389

پایان روزهای سخت

سلام به همه دوستای خوبم. ممنونم که تو این مدت جویای حالمون بودین. به سلامتی این مرحله سخت داره کم کم تموم میشه.   من دیگه زیاد سراغ می می رو نمیگیرم. بعضی بختا میشینم رو پای مامان و یواشکی بهش اشاره میکنم و میگم این چیه؟ و مامانم خیلی غصه میخوره و حواسم رو پرت میکنه. گاهی هم شبا قبل از خواب با تردید میگم می می؟ ولی مامانی یاد آبری میکنه که اوخ شده. در کل خواب شبونم خیلی بهتر شده گاهی تا صبح میخوابم یا یکی دوبار بیدار میشم. دیشب چند مرتبه بیدار شدم تشنم بود ولی حاضر نبودم آب بخورم!!   مامان به زور بهم آب خوروند و بهدش دیگه خوابیدم. بلی روزا از قبل هم بهونه گیر تر و وابسته تر شدم! انگاری میترسم حالا که...
15 ارديبهشت 1389

آویسای 17 ماهه و گامی اساسی به سمت استقلال!

سلام. ابل از همه روز معلم رو به همه معلم های خووووب تبریک میگم. روز 11 اردیبهشت من 17 ماهه شدم و به قول مامانی یه گام اساسی به سمت استقلال برداشتم که البته این گام چندان به مذاق من خوش نیومد! یک هفته ای بود که مامان خیلی کم بهم می می میداد. ولی شب ها من همچنان خیلی می می میخوردم و شبی شونصد بار هم پا میشدم به هوای می می! جمعه شب من و مامانی رفتیم حمام برای اولین بار توی حمام گریه نتردم. شاید حدس زده بودم که قراره  مدتی با مامانی نرم حمام! شبش شیر خوردم و لالا تردم و از صبح شنبه نمیدوم چرا واسه می می یه اتفاخ بد افتاد! سیاه شده بود و مامانی میگفت اوخ شده! خیلی غصه ام شد! همش با غصه میگفتم می می و چشمام...
13 ارديبهشت 1389